امیـد
امیـد
نوشته شده در تاريخ شنبه 16 ارديبهشت 1391برچسب:, توسط امید کنکاش |


داشتم کسي را در آغوش بگيرم چشمهايم را باز بگذاريد تا بدانند


هميشه چشم انتظار بودم صورتم را رو به غروب آفتاب بگذاريد تا

 
بدانند عشق من غروب کرده و زندگي ام تمام شد . مرا در آفتاب

بگذاريد تا بدانند عشق من شعله ور شد!!!
تقدیم به کسی که براش میمیرم

تمام زندگیم را دلتنگی پر کرده است...

دلتنگی از کسی که دوستش داشتم و عمیق ترین درد ها و رنجهای عالم را در رگهایم جاری کرد !

درد هایی که کابوس شبها و حقیقت روزهایم شد؟ـ دوری از تو حسرتی عمیق به قلبم آویخت و پوست تن کودک عشقم را با تاولهای دردناک داغ ستم پوشاند .
...

دلتنگی برای کسی که فرصت اندکی برای خواستنش ؟ برای داشتنش داشتم.

دلتنگی از مرزهایی که دورم کشیدند و مرا وادار کردند به دست خویش از کسانی که دوستشان دارم کنده شوم .

در انسوی مرزها دوست داشتن گناه است؟ حق من نیست ؟ به اتش گناهی که عشق در آن سهمی داشت مرا بسوزانند .

رنجی انچنان زندگی مرا پر کرده است؟آنچنان دستهای مرا از پشت بسته است? آنچنان قدمهای مرا زنجیر کرده است که نفسهایم نیز از میان زنجیر ها به درد عبور می کنند . . .

دوست داشتن تو چنان تاوان سنگینی داشت که برای همه عمر باید آنرا بپردازم ... و من این تاوان سنگین را با جان و دل پذیرا شدم .

همه عمر ؟ داغ تو بر پیشانی و دلم نشسته است و مرا می سوزاند .

تو نمایش زندگی مرا چنان در هم پیچیدی که هرگز از آن بیرون نیایم. . . آنقدر دلتنگ دوریش هستم .. آنقدر دلتنگ سرنوشت خویشم .. آنقدر دل آزرده عشق تو هستم که همه هستیم را خوره بی کسی و تنهایی می جود . . .

به او نگاه می کنم ؟ به او که چون بهشت بر من می پیچد و پروازم می دهد .

به او که لبهایش از اندوه من می لرزند .

به او که دستهای نیرومندش ؟عشقی که سالها پیش اجازه اش را از من گرفتند جرعه جرعه به من می نوشاند . . . . .

به او که چشمهایش در عمق سیاهی می خندید و دنیایم را ستاره باران می کرد.

به او که باورش کردم و دل به او باختم

به او که دلم می خواهد در آغوشش چشمهایم را بر هم بگذارم و هرگز؟ هرگز ؟هرگز به روی دنیا بازشان نکنم .

به او که تکه ای از قلب مرا با خود خواهد برد

به او که مرزهای سرنوشت ؟ سالها پیش دوریش را از من رقم زده است. سراسر زندگیم را اندوهی پر کرده است که روزها و ماهها از این سال به سال دیگر آنها را با خود می کشم و میدانم که زمان ؟ شاید زمان ؟ داغ مرا بهبود بخشد ولی هرگز فراموش نخواهم کرد که از پشت این دیوار شیشه ای نگاهش چگونه عمق وجودم را لرزاند .

لبهایش لرزش لبهایم را نوشید و دستانش ترس تنم را چید و نفسهایش برگهای رنگین خزان را به باران عاشقانه بهار سپرد

نظرات شما عزیزان:

tahera...
ساعت15:04---16 ارديبهشت 1391
hey jawaan...really nice waqian maqbool..Estedaad qabel qadr... Arzoy mofaqyt...

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: